پای تا سر سینه اما بی نفس بی خاطره گنگ و فراموشی
هر صدایی در نگاهش گم به چشم ژرف خاموش
پر تپش بی سایه در خود ایستاده
سر به سر آغوش خشکی را به زیر پا نهاده
باز ... باز و بیکرانه دامن افشان دور گستر
باد ها را همسفر ساحل نشینان را نواگر
یادها را در سینه اش مغروق چون نعش زنی سیمینه اندام
نام ها از لب زدوده تن رها و بی سرانجام
محو در مه هر سپیده
شامگاهان ارغوانی ابر بر رویش دویده
لکه ها از دید شب ها برتن او
بوسه بس روز روشن خفته پیراهن او
گیسوانش در کرانی شست و شو گر ماسه ها را پای او بر ساحل دور
ره نشین ماه شب آبستن خورشید هر روز
بستر توفان مغرور